Thursday, March 20, 2014

به شیب شب سرازیرم

من فقط دارم فکر می کنم که این همه سردی را
از کجای زندگی ام وام گرفته ام
اهمیتی ندارد
جمله این روزهای من در برابر همه اتفاقات است
نگاهم می دانم سرد و بی روح شده است
کلماتم هیچ حسی ندارند
و عمقم که گاهی سرد تر از یخ است
و انتهای همه این ها 
همچنان زندگی ام جریان دارد
با هم سردی که بر آن حکومت می کند
با همه یخ بستگیش
و خالی بودنش از آدم ها
آسوده ام و همین برای همه روزهای باقی مانده عمرم کافیست

یک سری از آدم ها هستند برای اینکه تو فراموششان کنی از هیچ گونه ریدمانی به خودشان دریغ نمی کنند
غافل ازاینکه تو اصلا نمی بینیشان!