عمق فاجعه فقط اون لحظهایه که یادم میافته کجای کار بودم... فازم چی بود... یادم میافته فکر و خیالم چی بود و چی ازش برداشت شد...
درست وقتی فکر میکنی همه چیز اوکیه و اون خورده ریزا هم نمیتونه تویِ سرسخت رو از پا بندازه... همون وقت یه بلای آسمونی نازل میشه و به آنی، همه اون خیالای توی سرت دود میشه و میره هوا...
نمیدونم این روزام چطوری دارن میگذرن... در واقع منگم... کم مونده خودم رو یه جایی توی خیابونها گم کنم...
خیلی راه میرم... گاهی میرم یه نقطه معلومی و راه رفتن رو از اونجا شروع میکنم و نمیفهمم چطوری میرسم به آخر مسیرم...
برای هیچ چیزی جز فکر کردن و مرور کردن وقت نمیذارم... راه میرم... فکر میکنم...
اکثر وقتا حوصله آدمها رو ندارم... مال کلافگی و فکر پراکندمه... میدونم...
اما امان از هجوم خاطرهها... امان! وقتی حملهور میشن... فقط آه میکشم.
جای خوب ماجرا اینجاست که میدونم این نیز بگذرد!
دارم به حس پشیمونی میرسم... به تنفر... دارم بر
میگردم جایی که دو سال و نیم پیش بودم
مچکرم!
میگردم جایی که دو سال و نیم پیش بودم
مچکرم!