باید باور کنم
این زمانه و همهی زمانههای قبل و بعد
بیشک بی وفایند
و خدا
همان خدای بزرگی که با عصای سفیدش نشسته و از بالای همهی آسمانها من و تو را دزدکی دید میزند
امید راگذاشت تا ما شیافش کنیم
اما از تجربه کم
فقط داشتیمش
برای بعضیها روزنه بود
و برای ما دسته خری که هیچ گاه طعمش را نچشیدیم
+ خستگیهایم را چند برابر کرد این پاییز
سرد
طولانی
خاکستری