Friday, October 16, 2009

وقت پرواز من از این قفسه‌ه


وقت‌هایی می‌آیند که تو آرزویشان را داشتی، بماند که خیال هم نمی‌کردی برسند اما... می‌آیند و تو مبهوت که چرا حالا؟

چیزی بین کابوس و رویا.... و آمد. درست جایی هستم که آرزویم بود اما نه حالا... شاید دیرتر... کاش خیلی زودتر از این ولی نه درست موقعی که تو جان می‌دهی میان آسمان وزمین. تو جان می‌دهی و دگران خیال می‌کنند زنده‌ای، نفس می کشی، هستی.... هستم در عین نبودن. خیال می‌کردم این‌روزها که بیایند چه‌ها که نمی‌کنم... آمدند و من هنوز هم نمی‌دانم درست‌ترش این است که چه کنم. این روزها هستند و من، من نیستم. نقشه‌ها داشتم... نقشه‌ها کشیده بودم اما گمشان کردم، جایی میان فکرهایم....

حالا من مجوز ورود به یک خاک غریب و یک آسمان همین رنگی را دارم و هیچ کس حد تنفر مرا از این خاک ویران نخواهد فهمید

چون درست این روزها که نباید .... آمد.

این روزها آمدند و من می‌شمارم آن‌هایی را که باید بشان بگویم....روزهایم با شما هرگز پایانی نخواهد داشت... به یادتان هستم هرجاکه باشم، با شمایم حتی خیلی دور از شما.

و تو.... مراقب دلم که دستت جا مانده باش!